بازمانده ی بهشت

بازگشت از سیاهی به سمت روشنایی

بازمانده ی بهشت

بازگشت از سیاهی به سمت روشنایی

بازی

جمعه, ۱ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۲۳ ب.ظ
دیروز با ابلیس بازی میکردم یا بهتر بگویم مرا بازی میداد....
هرچه بازی میکردم پوچ بود و پوچ بود و پوچ

گله پیش خدا بردم از شر ابلیس شرور

خدا گفت از اول نباید با او بازی میکردی

شرمنده شدم سر پایین انداختم و گفتم جذاب بود لذت داشت...

گفت:تا کی؟
خواستم حرفی بزنم اما تا بخود آمدم فهمیدم جذابیتش فقط یک لحظه بوده و لذتش فانی...

اشک در چشمانم حلقه زد گفتم:عزیزتر از جان چه کنم؟

گفت:بمان...

بارها گفته بود بمان... و بارها گفته بودم به چشم .... وبارها رفته بودم....

اما این بار...ماندم...


روزها بعد ابلیس را دیدم گفت بیا بازی کنیم دلم لرزید...اما یاد خدا مرا محکم کرد از کنارش رد شدم

ناگهان روبرویم ظاهر شد و گفت:بمان...

گل را نشانم داد....
درون دستش قایم کرد و بعد با هنرمندی تمام تردستی هایش را رو کرد،تمام زیبایی های شهوت و گناه را نشانم داد محو بازیش شده بودم 
که ناگهان حرکت آخرش را زد و مرا مبهوت گذاشت و منتظر پاسخم ماند

گفت:حالا بگو کدام گل است؟
براستی کدام یک از آن زیبایی ها و خواهش های نفسانی گل بود

ندایی درونم گفت بمان...

ناگهان به خود آمدم

به چشمان آتشینش چشم دوختم ،و شپس نگاهی به آسمان انداختم

دست راستم را که مشت بود جلوی چشمانش بردم و باز کردم
گل درون مشت من بود

با ترس از من فاصله گرفت

داد زدم...بمان...
اما نماند...

اینبار دست خدا در دستم است...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی